چقدر تنهایم...
چقدر تنهایم... انگار شمارش این روزهای برفی تمامی ندارد....
.انگار این تفکر بیجان از مزه مزه کردن این دروغهای واقعی بیتاب نمیشود......
.من در اوج یک احساس ناگفتنی دست و پا میزنم.....
. چقدر صادقانه میبازم غرور بیحسابم را..... کاشکی شکستگی
خاطرم گچ گرفتنی بود......
.این روزها را باور ندارم شب میشود و گونه هایم خیس میبارند...
..چقدر این گونه های پاک را دوست دارم ..... چقدر برق جشمهای
تو را دوست دارم....
. چقدر تنهایی دلمان را دوست دارم...
.من و تو چه تنهاییم حتی لحظهای که در کنار هم نفس میکشیم ....
.دلم برایت تنگ است....
.کاش میشد ترا شناخت و این هستی بی ارزش را با سودای حقیقت
تو طراوت بخشید....
.چه بیهوده می گویم کسی نیست که این صدای گرفته را بشنود.....
. اما من صدایت را شنیدم درکنج تنهایی دلم چون من همیشه
گوش کردم همیشه.....
همیشه گوش کردم...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۶/۰۲/۳۱ ساعت 16:6 توسط سهراب
|