چقدر تنهایم... انگار شمارش این روزهای برفی تمامی ندارد....

.انگار این تفکر بیجان از مزه مزه کردن این دروغهای واقعی بیتاب نمیشود......

.من در اوج یک احساس ناگفتنی دست و پا میزنم.....

. چقدر صادقانه میبازم غرور بیحسابم را..... کاشکی شکستگی

 خاطرم گچ گرفتنی بود......

.این روزها را باور ندارم شب میشود و گونه هایم خیس میبارند...

..چقدر این گونه های پاک را دوست دارم ..... چقدر برق جشمهای

تو را دوست دارم....

. چقدر تنهایی دلمان را دوست دارم...

 

.من و تو چه تنهاییم حتی لحظهای که در کنار هم نفس میکشیم ....

.دلم برایت تنگ است....

.کاش میشد ترا شناخت و این هستی بی ارزش را با سودای حقیقت

 تو طراوت بخشید....

.چه بیهوده می گویم کسی نیست که این صدای گرفته را بشنود.....

. اما من صدایت را شنیدم درکنج تنهایی دلم چون من همیشه

گوش کردم همیشه.....

همیشه گوش کردم...