منتظر نباش ...

 

منتظر نباش که شبي بشنوي ، از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام

 

که عشق باران زده ام را در جاده اي جا گذاشته ام

 

يا در آسمان ، به ستاره اي ديگر سلام کرده ام

 

 

توقعي از تو ندارم

 

اگر دوست نداري ، در همان دامنه ي دوردست دريا بمان

 

 

عزيز بارانيه من !

 

همين سوسوي عشق تو از آن سوي "پرده ي دوري"

 

براي روشن کردن اتاق تنهايي ام کافيست

 

 

من اينجا کاري نمي کنم

 

فقط گهگاه

 

گمان دوست داشتنت را در دفترم حک مي کنم

 

همين

 

اين کار هم که نوري نمي خواهد !

.

.

.

مي دانم که به حرفهايم مي خندي