دیروز چشمانت رنگی داشت
دیروزچشمانت رنگی داشت که درونم را به اتش میزد
دیروزنگاهم درتوترسی ایجاد می کرد
دیروزلحظه ای دیدنت، تمام خواسته ام بود
ولی امروزچه راحت ازکنارهم می گذریم
عشق بهانه ای بود برای ادامه دادن به این زندگی مسخره
بهانه ای کودکانه وشاید... احمقانه
هنوزحضورت را درچشمهایم احساس می کنم
هنوزحرفهایت درگوشم نجوا می کند
هنوزدرتنهایی احساس عجیبی به سراغم می اید
ومرا با خود می برد، تورا می بینم
ودستت را که به ارامی دردست دیگری فرورفته
ولبخندت را که برتمام وجودم لرزه می اندازد به رایگان به اومی دهی
لحظه ای می خواهم برگردم ونگاهت کنم
وبه دوست داشتنهای دروغینت
به لبخندهای ساختگیت
به صورتت که درزیرلایه های دروغ مخفیش کرده ای
وبه تمام انچه که می توانستی بسازی وخراب کردی
بخندم
روزها....
سالها....
هرگزنخواستم که به داشتن توعادت بکنم
بگم فقط مال منی به توجسارت بکنم![]()
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۵/۱۱/۰۵ ساعت 13:15 توسط سهراب
|
امیدوارم که بتوانم مطالب خوبی را برای شما فراهم کنم